رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

♥ღღ♥ رادمهر ، خورشيد بخشنده، بخشنده همچون خورشيد ♥ღღ♥

روزای خوب خدا...

پسر قشنگم ازتو و آفریدگار تو ممنونم به خاطر بودنت کنارم. نه ، تو کنارم نیستی تو تو قلبمی ، همه ی وجودمی .میگن نی نی ها هدیه الهین ، میگن از پیش خدا میان ، من به درستی این حرف رسیدم-خوشبوتر از عطری که تنت داره ، جای دیگه ی این دنیا نمیشه پیدا کرد.شاید بوی جایی که ازش اومدی رو با خودت آوردی ؛ بوی پاکی ، بوی معصومیت و شاید بوی بهشت ... پس من با تو بهشت رو دارم.الهی شکر میدونی نفسم با اینکه این روزها کارم بی وقفه رسیدگی به سیر کردنت،نظافت کردنت،گریه کردنت،راه بردنت،خوابوندنت،تو خواب هم مراقب بودنتو... شده ولی درونم برای تو عشقه که موج میزنه ؛ اگر خسته بشم اگر کمرم و دستم درد بگیره بازم میام تو رو تو آغوشم آروم فشار میدم و اونقدر احساس عمیق...
31 تير 1392

آی واسکنــــــــــــــــم...

مادری ، چهارشنبه برای زدن واکسن شیش ماهگیت با بابا علی رفتیم درمانگاه این دفعه دلم قرص تر شده بود من خودم بردمت تو آخه دفه های پیش مامان نازی اینکارو میکرد فک کنم بعد از وصل کردن سرم که چند وقت پیش بود ، شجاع تر شدم. خلاصه یکم گریه کردیو منم تا بغلت کردم گریت بند اومد تو خونه هم برخلاف دفعه های قبل اصلا گریه نکردی- قربون پسرم بشم که انقد شجاع شده چکابتم کردن خداروشکر همچیت (منظورم قد و وزن و دور سرتم )خوب بود.     راستی وقتی بچه بودم به واکسن میگفتم واسکن، هر وقت بم واکسن میزدن هیچکی جرعت نمیکرد به من نزدیک بشه اگه مثلا داییا بم دست میزدم داد میزدم میگفتم آی واسکنــــــــــــم اینم یه خاطره از کودکیای مامانت ...
21 تير 1392

یه اتفاق بامزه ...

از اونجایی که تو گل پسری خیلی خوش خنده هستی و حدودا سه ماهه که هر کی که بات یکم بازی بازی کنه بش قش قشی میخندی دیشب وقتی مشغول کار بودم با بابا اومدید پیشم همونطوری که وایساده بودید و منو تماشا میکردین یهو زدی زیر خنده   با به طرفت برگشتم و نگات کردم که باز دوباره از خنده قش کردی منم چن بار دیگه این کارو کردم و تو باز خندیدی ، فک کنم دنبال بهونه میگشتی که بخندیا بعلـــــــــه دیگه چیزی خنده دارتر از من پیدا نکردی بش بخندی؟!!! بشکنه این دست که نمک نداره ...
17 تير 1392

عکسای با تاخییر پنج ماهگی و شش ماهگی ...

  آهاااااااااای سلام دوست من...خوسحالم که میبینمتون ... خوب ما دوس داریم حتی تو خوابم ژست بگیریم دیگه...اینجوری ... اینم یه ژست دیگه... خیلی قشنگه نــــــــــــــــــــــــــه ؟ بابا علی میگه اینجا شبیه سربازا شدم ... آخه حیفتون نمیاد از حالا حول سربازیو به جونم میندازین؟ بابا  یکی منو از دست این مینو تپل نجات بده ... ای وااااای   همش میخواد منو بغل کنه اینم ننه جون عزیزم که منو خیلی دوس داره همش منو میندازن تو ننو به زور میگن بخواب آخه چرا؟ بیا نگفتم ، اینجام به زور منو خوابوندین نگا چقد عصبانیم ... بابا من نمیـــــــخوام بخوابــــــــم (...
16 تير 1392

اولین غذا...

نفس مامان حدودا یه هفته پیش اولین غذای کمکیت که سه قاشق فرنی بود رو بت دادیم ـ که انگار خیلیم خوشت نیومد اولین قاشق: قیافت بعد از خوردن غذا: ...
16 تير 1392

ادامه دار شدن گریه هات ...

عزیز دل مادر چهار پنج روز گریه هات ادامه پیدا کرد که دیگه روزای اخیر به اوجش رسید طوری جیغ میزدی که سابقه نداشت نه تو بغل ساکت میشدی نه وقتی رات میبردیم حتی شبام نمیخوابیدی خیلی حالت بود ، از اینکه نمیتونستم برات کاری کنم خیلی ناراحت بودم همراهت میزدم زیر گریه به خودم میگفتم یعنی خوب میشی؟  اصلا نمیتونم تورو انقدر بدحال ببینم ـ پیش چن تا دکتر بردیمت نتونستن تشخیص بدن چته آخرش دیروز صبح بردیمت بیمارستان تو اورژانس بستری شدی موقع وصل سرم من نتونستم طاغت بیارم زدم زیر گریه مامان نازی که بامون بود منو فرستاد بیرون برعکس خودت خیلی گریه نکردی وقتی دستتو با آنژوکت دیدم جیگرم کباب شد این عکست تو اون وضعه که یه خاطره تلخ برای هر مادریه: ای...
15 تير 1392

چه روزی بود دیروز...

از وقتی بیدار شدی یه سره نق زدی و گریه کردی منم با کمک بابایی همش رات بردم یا تو ننو تکونت دادم تا ساعت یک نصف شبم که بیدار بودی ساعت چهار بعدازظهر به مامانی لطف کردی اونم فقط نیم ساعت خوابیدی ، بازم جای شکرش باقیه کلا این روزا کار هر روزت شده به خاطر همینه که من فرصت بروز کردن وبلاگتو ندارم دیگه ، بعلـــــــــــــــه مخصوصا از ساعت هفت به بعد گریه هات شدید تر شد نمیدونم این رفتارات مال چیه پریروز دکتر گفت سرما خوردی و گلوت حسابی درد میکنه (دل دردات کم بود سرما خوردگیم اضافه شد)  حتی با ماشین بردیمت دور دور ولی بازم خوابو از رو بردی آخر سرم نزدیکای یک بود دیگه خواستیم ببریمت بیمارستان کودکان که دیگه تو بغلم خوابت برد و ما من...
12 تير 1392

این روزها . . . .

این روزها درگیر گریه های گاه و بیگاه تو هستم پسرکم. وقتی آن صورت معصومت را گرفته و نالان میبینم غم و غصه از هرجهت به طرفم هجوم می آورد ، دوست دارم برابت کاری انجام دهم ، تو را در آغوش میگیرم و به نرمی به قلبم می فشارم ، شروع به راه رفتن میکنم ، در گوشت لالایی می خوانم ، شاید دردت التیام یابد ، این کار هم گاهی کفایت نمی کندو تو همجنان گریه می کنی. به خدا روی می آورم و می گویم :((پروردگارا ! ملتمسم به درگاهت. که دردی ندهی به جان فرزندم ، که اگر می دهی به جان خویش خریدارم)). شاید دردت یک درد دل ساده باشد ولی کوچکترین دردها برای من که مادر توام کوهی از درد است که دیدن آن درد بی درمان من است. ...
2 تير 1392
1